این همه ...

Anonim
این همه ... 5985_1

این جلسه غیر معمول من در سوپرمارکت بود ...

من در فروشگاه پسر از مدرسه من دیدم! خوب، به عنوان یک پسر، در حال حاضر عمو، البته، اما در چشم یکدیگر، ما هنوز پسران و دختران از منافذ مدرسه زیبا است.

- Dimkaaa! - من به نام یک شبح از بین بردن در جهت مواد غذایی و عجله بعد از او، غنی از خواب آمیخته، کاشت چهره های فله در کت پایین و چرخ دستی های متحرک در حال حرکت در سالن.

او برگشت، من را دیدم، لبخند زد. و به همین ترتیب، منجمد شده بود، در حالی که من با باز شدن، مانند بال، فرو ریختن. اما در آن لحظه، جایی که ما مجبور شدیم در بازوها ارتباط برقرار کنیم، من توسط دست پیشگیرانه خود متوقف شدم.

- نه، ksyush ... لطفا ...

او گفت: خیلی بی سر و صدا و بی حوصله، این امر دشوار بود که از بین برود. و لبخند زد و به عنوان لبخند عذرخواهی کرد. در ناخوشایند، من به یاد می آورم، یک گام به عقب برگردم. چه کسی می داند، شاید یک مرد بیمار باشد و نمی خواهد آلوده شود ... شاید این خیلی خوشحال نیست که مرا ببیند ... شاید چیز دیگری ... کمی ... کوچک ...

او اضافه کرد: پس از خواندن خط در حال اجرا از سوالات در چهره من،

- من فقط اخیرا شروع به فراموش کردن عطر موهای شما کردم ...

و ضخیم شدن و دوباره لبخند زد متاسفانه.

من هیچ چیز را با یک راه قوی درک نکردم. شاید او را با کسی اشتباه بگیرد؟ در مورد آن صحبت می کنید؟

Dimka ... در مدرسه او خوب خوب، درست درست بود. نمونه. عالی و غرور، برنده همه انواع بازی های المپیک. چنین پسران مادران مادران را بسیار دوست دارند. احساسات خود را برای دختران خود احساس کنید. اما دختران انتخاب حق و نمونه، و سکوهای و بد را انتخاب نمی کنند. و چنین پیر، مانند دیمکا، با موارد باقی می ماند. به منافذ - تا زمان.

- عطر ... من ... مو ...؟! - سعی کردم وضعیت را روشن کنم.

- خب بله. در دیسکو، به یاد داشته باشید؟ من این اختلاف را به دست آوردم، و شما موافقت کردید که با من رقصید ... یک بار ... شما در یک لباس آبی بودید ... و موها مانند ... شل ... اینجا.

من یک مرد بالغ بالغ را در مقابل او دیدم، اما به نحوی او، ما به سختی قابل شنیدن، در حرکات پراکنده، در دست، یک روسری، حدس زده بود که نمونه کوچکی از کلاس هشتم. همانطور که این پانزده سال را تصویب نکرد.

به شرمش، من هیچ گونه اختلاف را به یاد نمی آورد، و نه رقص با دیمکا. من به یاد می آورم چگونه هر بار به من راه می رفت، هنوز هم از دور در راهرو مدرسه، اما هرگز تصمیم به رویکرد نداشتم. من به یاد می آورم چگونه نامه ها نوشت - عمیق، قلب، در مورد عشق. من به یاد می آورم که چگونه در شرکت بچه ها می توانند مکالمات جالب تر را رهبری کنند (من شنیده ام!)، اما هزینه آن را برای تماس با او، آن را قادر به استفاده از دو کلمه نیست. تنها رقص ما از حافظه من منفجر شد، رویدادهای بسیار واضح جوانان را جابجا کرد.

"و این آهنگ -" سنگ و رول من "، BI-2،" در نهایت به پایان رسید dimka و به چشم خود را در ناراحتی نگاه کرد.

صحنه عجیب بود. به جای یک جلسه شاد از همکلاسی ها - تقریبا یک درام عشق. در مورد من، علاوه بر این، خیلی کم بود.

من می خواستم دیمکا را در مورد همه چیز بپرسم: چگونه او، کجا است، او چیست؟ درباره کسب و کار، در مورد کار، خانواده. من می خواستم این را برای همیشه پراکنده کنم پسر مناسب، خنده. حداقل چند لحظه را در خاطرات دوران کودکی بی رحم غرق کنید. پس از همه، کلاس های بسیار زیادی وجود داشت، علاوه بر این رقص بدبخت، که من آن را فراموش نکردم. به عنوان اگر تنها بلیط غیر قابل تحمل را در امتحان آزمون خارج کرد.

اما Dimka به نظر می رسد در خاطرات دیگر، علاوه بر شب، آن را در نظر گرفته نشده بود برای رفتن.

"سپس من می خواستم شما را صرف کنم، شما نوعی موافقت کردید، اما من با آن رفتم." از 9 "B". و من پشت سر شما رفتم و تماشا کردم ... به طوری که به خانه رسیدید ...

او دوباره به چشم من نگاه کرد.

رعد و برق مثل من مثل یک رعد و برق! حافظه بازگشت! زیبا شب زمستان. تاریک و سفید حیاط مدرسه در سکوت خواب آلودگی غرق شد. برف ها در نور فانوس ها زیبا هستند. داماد غافلگیر کننده پابلوف کوله پشتی من را حمل می کند و ما در مورد دیسکو بدون آسمانی صحبت نمی کنیم. درباره موسیقی، درباره دختران، درباره پسران. خلق عالی است ما می خندیم، در حیاط اجرا می شود و سعی می کنم یکدیگر را برای برف بیشتر بچرخانم. در برخی موارد ما دیمکا را متوجه می شویم که به ما می رود. "کم نور، بیا به ما!"، - ما با او و دست ماشا فریاد می زنیم. اما او بی سر و صدا سر خود را تکان می دهد و بنابراین ایستاده در محل تا زمانی که ما ادامه راه. و دوباره برویم و تا زمانی که ورودی من ...

من گفتم: "من به یاد می آورم."

"شما چنین خنده ای داشتید ... مانند یک محور زنگ ... مانند موسیقی ..." دیمکا ادامه داد، و به دلایلی من شروع به وجدان کردم و به Goosebumps فشرده شدم.

- Dmitriy! - صدایی به دلیل قفسه ها وجود داشت، و یک زن در راهرو با سبد خرید ظاهر شد. او به وضوح به دنبال دیمکا است.

"خوب، این همه ..." او در صدای غم انگیز در جهان گفت و تبدیل به یک خر از Piero.

- و شما اینجا هستید من تقریبا تمام پس از لیست، نخود باقی مانده بود، من نمی توانم پیدا کنم.

بانوی به وضوح جستجو را برای نخود ها متصل می کند بسیار مهم تر از نوع زن صحبت کردن با دیمیتری است.

- نخود فقط در اینجا، در مواد غذایی، - من به طور خودکار گزارش شده است و من یک نخود را ثبت کرده ام. زن او را در سبد خرید قرار داد.

بدون نگاه به من، او فرمان داد: "بیایید برو!" و یک سبد خرید را کنار کاس فرستاد.

این "رفت!" ظاهرا، دیمکا طراحی شده است.

او پس از سیل، به عنوان اگر Karavella، یک خانم، با اشتیاق نگاه کرد. آهی کشید گفت، به دنبال جایی در طبقه:

- و همه چیز را به یاد می آورم این لحظات همیشه با من هستند، و من خوشحال هستم ... من هم امیدوارم.

او سرش را بالا برد، در چشمانش اشک ایستاده بود. اشک واقعی، واقعی.

من برداشتم تمام کلمات در گلو گیر کرده اند، من مثل یک ماهی در مورد یخ سکوت کردم.

Dimka گفت: "مراقب خودتان باشید، گفت: Dimka و بدون چرخاندن به میزهای نقدی رفتند.

و من بین قفسه ها با سبزیجات و میوه های کنسرو شده ایستاده بودم. و فکر کن

درباره گذشته و حال در مورد سطحی و عمیق. در مورد دوش، نازک و تمیز، مانند یک پاره. درباره حافظه، که خیلی انتخابی است و هر کدام خود را دارند. این واقعیت که قلب سفارش نمی دهد. در مورد آن نه به عشق - آسان، اما دوست داشتنی گاهی اوقات خیلی سخت ...

سر دایره ای بود، قبل از اینکه چشمانش چشمانش را پر از اشک بود، و به دلایلی محکوم شدن در گوش ها محکوم شد: "خوب، این همه" ...

این جلسه غیر معمول من در سوپرمارکت بود. چنین عجیب و غریب چنین پر سر و صدا.

ادامه مطلب