چرا ما توسط مادران متهم بودیم، و هنگامی که آنها بزرگ شدند، آنها سپاسگزار شدند

Anonim

در دوران کودکی و نوجوانی، ما اغلب عصبانی و مجرمانه بودیم. و هنگامی که آنها رشد کردند، متوجه شدند که مادران ما را تنها بهترین راه انداختند و درست زمانی که زندگی ما را به ما آموختند. قهرمانان ما یک بار فکر کردند که مادرانشان چیزهای وحشتناک و غیر قابل درک را می گویند. و تنها زمانی که آنها بزرگسالان شدند، متوجه شدند که مادران داده شده اند

مثمر ثمر.

چرا ما توسط مادران متهم بودیم، و هنگامی که آنها بزرگ شدند، آنها سپاسگزار شدند 4060_1

به خاطر مادرم، عشق را از دست دادم

من 15 ساله بودم، کاملا عادی بودم، و او یک مرد خوش تیپ و حیوان خانگی از همه دختران در مدرسه بود. البته، اولین شهرت عشق من بد بود، اما دختران نوجوانان پسران بد را دوست دارند. هنگامی که Vitya از من دعوت کرد تا ملاقات کند، من در آسمان هفتم از شادی بودم. شبها در رختخواب قرار می گیرند، نه یک چشم براق، و نمی فهمید که چگونه چنین پسر باور نکردنی به من توجه کرد. در آن زمان، من عینک را پوشیدم، موهایم به دو دستبند مسدود شده بود، فقط این بود که فقط به دانش آموزان دبیرستان علاقمند بود. و به دلایلی، Vitya چشم من را گذاشت.

مامان مرد جوان من بلافاصله دوست نداشت نه، او من را در خانه قفل نکرد، به طوری که من نمی توانم برای پیاده روی با Vites بروم. اما این دائما ناراضی بود، سعی کرد با من صحبت کند، توضیح داد که او باید این دانش آموز دبیرستان را از من داشته باشد. البته، من به مادرم گوش ندادم و با احساساتم جذب شدم.

چرا ما توسط مادران متهم بودیم، و هنگامی که آنها بزرگ شدند، آنها سپاسگزار شدند 4060_2

در پایان ماه دسامبر، ویتا من را دعوت کرد تا سال نو را جشن بگیرد. آنها یک شرکت بزرگ در کلبه یکی از دوستان ویتان داشتند. مورد علاقه چندین بار اشاره کرد که هر زن و شوهر یک اتاق جداگانه وجود خواهد داشت، و من می توانم احساسات خود را اثبات کنم. من برای همه چیز آماده بودم اما مامان، هنگامی که شنیده ام که من به کلبه از Vites می روم، به طور قطعی آن را ممنوع کرده ام. چند روز من گریه کردم، متقاعد شدم، قول دادم که "عالی" یاد بگیرم، همیشه به او در اطراف خانه کمک کنم.

تمام تلاش ها بی فایده بود، و مادربزرگ بود. "اگر می خواهید ملاقات کنید، من شما را ممنوع نخواهم کرد. اما من مجاز به رفتن به جایی با دانش آموزان دبیرستان برای تمام شب نیست، "مامان گفت، و متوجه شدم که این کار نمی کند.

چرا ما توسط مادران متهم بودیم، و هنگامی که آنها بزرگ شدند، آنها سپاسگزار شدند 4060_3

برای بیش از یک سال، من معشوقه خود را بر روی مادرم گذاشتم. رابطه ما خراب شده است، ما تقریبا صحبت نکردیم، هرچند مادر من تلاش کرد تا چندین بار آشتی دهد. به هر حال، زمانی که من به ویتا گفتم که من به کشور نرفتم، رابطه با من را شکست. البته، مادرم را متهم کردم. به نظر می رسید که دنیای من سقوط کرد. و سپس متوجه شدم که ویتا با من با دو دختر با من ملاقات کرد. یکی از آنها باردار از ویتی بود، و او نیز آن را انداخت.

در حال حاضر من از Mamuchka سپاسگزارم، که او را از یک قانون شگفت انگیز نجات داد. در حال حاضر شناخته شده نیست که چه اتفاقی برای من افتاده است. من می دانم که اولین عشق من موفق به نشستن در زندان برای سرقت بود. دختر من 4 ساله است، اما من قبلا تصور می کنم که چگونه شما باید اولین عشق و اولین ناامیدی را تجربه کنید.

تمام مدرسه باید خندید

من همیشه بینایی بدی داشتم و عینک را پوشیدم. همه می دانند که کودکان در خیانت های خود بسیار بی رحم هستند. Odnoklassniki هنگامی که من در عینک بزرگ من گذاشتم (در آن روزها، عینک های شیک در یک لبه نازک وجود نداشت). و من نیز پرانتز را پوشیدم، چون دندان ها اشتباه کردند.

من به طور قطعی از قرار دادن پرانتز رد شدم، اما والدین پول زیادی به دست آوردند تا من هنوز آنها را تنظیم کنم. Odnoklassniki به من یک "دهان وحشتناک" و "دهان آهن" نامیده است. من هنوز دوست ندارم عکس های مدرسه را تجدید نظر کنم. من به آنها لبخند نمی زنم، زیرا من همیشه عینک را شلیک کردم. من از والدینم متنفر بودم: آنها همچنین بینایی بدی دارند و دندان ها در جهت های مختلف رشد می کنند.

چرا ما توسط مادران متهم بودیم، و هنگامی که آنها بزرگ شدند، آنها سپاسگزار شدند 4060_4

در حال حاضر در دانشگاه، زمانی که من پرانتز را برداشتم، متوجه شدم که باید از مادرم با پدرم سپاسگزار باشم. سپس من لنز خودم را خریدم، اما کمی بعد اصلاح بینایی را انجام دادم. من بسیاری از طرفداران داشتم، با موفقیت ازدواج کردم، دو فرزند را به دنیا آوردم. وقتی به پدر و مادرم میروم، همیشه به آنها می گویم "از شما متشکرم" برای این واقعیت که آنها را از بین بردن هیستری من و کمک به اصلاح نقص ظاهر.

همچنین ببینید: هنگامی که مادر معتقد است که همیشه درست است، یا نگرش والدین سمی بر کودکان تاثیر می گذارد

والدین شیرینی ها را ممنوع کرده اند

مادر و پدر به تغذیه مناسب پیوستند، بنابراین ما هرگز آب نبات، کیک، بستنی را در خانه نداشتیم. وقتی پنج ساله بودم، تولدم را به یاد می آورم. در جدول تعطیلات، برش میوه و کیک "راست" بدون شکر بود. در حال حاضر در مدرسه من با آب نبات درمان شدم، و متوجه شدم که چه لذتی از والدینم محروم شدم. من می توانم بسیاری از شکلات را به طور مخفیانه از مادر من بخورم، و اغلب بثورات بر روی صورت و بدن او ظاهر شد.

و سپس، در دبیرستان، من با Wansell ملاقات کردم. و او به من گفت که از دوران کودکی با دندان هایش رنج می برد. او از سنین کودکی به شیرینی اجازه داد. شاید، البته، این یک تصادف است، اما من هرگز با دندان ها و اضافه وزن شما هیچ مشکلی نداشتم. مامان، به هر حال، بعدا گفت که چرا او به طور قطعی در برابر شیرینی انجام داد. هنگامی که او کوچک بود، مادربزرگش به طور مداوم کیسه های بزرگ خود را با آب نبات داد. در 25 سال، مادر مجبور شد "پل" را بگذارد، زیرا چندین دندان ذخیره و شکست خورده اند.

چرا ما توسط مادران متهم بودیم، و هنگامی که آنها بزرگ شدند، آنها سپاسگزار شدند 4060_5

من پسر 6 ساله خود را ممنوع نمی کنم، اما او خودش را نمی خواهد. برای او، سالاد سبزیجات خوشمزه (بله، این اتفاق می افتد!) یا یک ساندویچ با ماهی قرمز.

همچنین بخوانید: اگر فرزند می گوید: "مامان، من شما را دوست ندارم"

مامان من نیاز ندارم، اما شما به دایی شخص دیگری نیاز دارید

من پدر بیولوژیکی من را نمی دانم او وقتی که من متولد نشد، ما را با مادرش پرتاب کرد. لازم است که به مامان احترام بگذارم، زیرا او او را بسیار سعی کرد تا به چیزی نیاز نداشته باشد. مامان خیلی کار کرد، اما در عین حال همیشه زمان برای پیاده روی یا کلاس های مشترک ما را پیدا کرد. وقتی 13 ساله شدم، یک مرد در زندگی اش ظاهر شد.

به طور طبیعی، من بلافاصله او را دوست نداشتم، هرچند طرفداران مادرم بسیار طبیعی بود: به خوبی به دست آورد، به خوبی به دست آورد، مراقبت از ما، خواندن و به ارمغان آورد. او سعی کرد یک زبان مشترک را با من پیدا کند، اما من به شدت از حضور او نادیده گرفته ام. هنگامی که Uncle Volodya آمد، من درب را با صدای بلند تکان دادم، بدون حتی گفتن سلام.

چرا ما توسط مادران متهم بودیم، و هنگامی که آنها بزرگ شدند، آنها سپاسگزار شدند 4060_6

مامان بسیاری از قدرت و اعصاب را صرف تلاش برای رسیدن به مکان من کرد. و پس از آن به نوعی شب، زمانی که چای را با هم نوشیدیم، گفت: "من یک زن جوان هستم، و شایسته خوشحال هستم. زنان نباید روی مادران تمرکز کنند و روزی آن را درک می کنند. " من در سراسر و حتی در چای خفه شدم، و مادر من سخنرانی خود را تکمیل کرد: "من به خاطر هذیان تو ولدیا را از دست نخواهم داد. ما همدیگر را دوست داریم. من هم شما را دوست دارم. فکر می کنم که ما همه را بد می کنیم اگر شما همچنان رفتار کنید. "

در زندگی ما، عمو ولدیا به طور جدی حل و فصل شد. او ما را به خانه اش برد، احاطه شده با گرما و مراقبت. در ابتدا من همچنان به نارضایتی من در مورد اینرسی ادامه دادم، اما به زودی متوجه شدم که پدربزرگ من یک شخص فوق العاده است. او به من بسیار گرم و عشق به من داد که من خیلی فاقد بود، زیرا هر کودک نیاز به یک پدر دارد. عمو ولدیا یک سنت عالی خانواده را معرفی کرد: در شبها ما کتاب های خیره کننده را با صدای بلند خواندیم. من تمایل دارم تعطیلات خود را در یک میز بزرگ به یاد داشته باشم، با مهمانان، آهنگ ها، مسابقات، خنده و سرگرم کننده.

چرا ما توسط مادران متهم بودیم، و هنگامی که آنها بزرگ شدند، آنها سپاسگزار شدند 4060_7

حالا من دوقلوهای مادرم هستم و عمو وووا (من او را مدتها پیش از او می خواهم) - بهترین پدربزرگ در جهان. من برای او بسیار سپاسگزارم برای همه چیز او برای من. و من از مادرم سپاسگزارم برای آموختن ساده به من آموختم، اما چنین چیز مهمی است: شما نمیتوانید خود را فراموش نکنید و در کودکان کاملا حل شود.

از سلامت خود فکر کن

من یک کودک چاق را بزرگ کردم، و در مدرسه من با "چربی" تلخ شدم. در سن 14 سالگی، من برای اولین بار در رژیم غذایی نشستم. من می خواستم مثل دوست دخترم باشم، چنین زنگ زده و نازک، که صف های طرفداران ساخته شده بود. قبل از اینکه توپ فارغ التحصیلی، من هرگز غذا خوردم. مامان سعی کرد به من غذا بدهد، غذاهای مورد علاقه اش را آماده کرد، گفت که چنین شیوه ای برای زندگی منفی بر سلامت من تاثیر می گذارد. اما آیا شما به مامان گوش می دهید وقتی که ما وزن آن 45 کیلوگرم نیستیم، چگونه می خواهید، و دو برابر بیشتر؟

در دانشگاه، من به طور جدی شکل گرفتم. کالری در نظر گرفته شده، اجازه نمی دهد خود را هر چیزی ممنوع، تمام شب صرف ورزشگاه. مامان وقتی به او آمد، آهی کشید. تا آن زمان من 40 کیلوگرم وزن داشتم، اما من را متوقف نکردم. و هنگامی که من به بیمارستان رسیدم، مامان هر روز به من آمد و تمام وقت مرا گریه کرد.

سپس سالها بهبودی وجود داشت. من آموختم که درست بخورم، زندگی ام را اصلاح کنم و درک کنم، در نهایت، این مادر درست بود. با توجه به کمبود توده بدن برای مدت زمان طولانی، باردار نشد، پس مشکلات جدی بهداشتی وجود داشت. مادران دیگر نیستند، اما هر بار که من به یاد می آورم او گفت: "داشا، شما باید از خودم مراقبت کنید. ظاهر مهم ترین چیز نیست. از سلامت خود فکر کن. " من اکنون می توانم به اندازه کافی برای یک فنجان چای نشسته باشم و با لذت بردن از خوردن پاتوری هایش که می دانستم چگونه فقط او را طبخ کنم.

ادامه مطلب