یونی کوچک من یا یک داستان در مورد دستیابی به زایمان زبانی

Anonim
یونی کوچک من یا یک داستان در مورد دستیابی به زایمان زبانی 21432_1

پدر و مادرش، اسرائیلی ها، نمی توانستند او را تجربه کنند، و بنابراین، به شدت پرداخت می شود، پرستار بچه، و هیچ کس نمی خواست برای پرداخت کم ...

کودکان اسرائیلی در رفتار بسیار مستقیم هستند و به عنوان یک قاعده، به هیچ وجه به غیر ممکن بودن! چشمه های درخشان، مورف های بیلون، باغ گل به نظر می رسد چشم فردی است که تصمیم به قدم زدن در امتداد یک فرماندار کوچک، بازدید کنندگان اصلی آن پرستار بچه پرستار بچه ها است.

در میان این جمعیت های روشن و پر سر و صدا، به طور غیر منتظره با یک نقطه پریده ای غم انگیز است، با یک نگاه جداگانه، چهره کودکان، که چشم آنها علاقه مندی به جهان در سراسر جهان نیست - این جوناتان من است ...

دقیق تر، این یک جاناتان، بخش من است، زیرا من پرستار بچه ها ... پدر و مادرش، اسرائیلی ها، نمی توانستم او را تجربه کنم، و بنابراین هیچ کس نمی خواست برای پرداخت کم هزینه - کودک در ظاهر بسیار دردناک بود. ده ماه به پنج نگاه نگاه کرد، او خورد و بسیاری از مشکلات عصبی داشت.

پدر و مادرش معلمان دانشگاه بودند و واقعا به کار خود ادامه دادند، نمی توانستند با کودک بمانند. بنابراین آنها مجبور بودند ریسک کنند و من را به کار، یک بازپرداخت جوان، تقریبا "بدون زبان" و کاملا بدون تجربه داشته باشند. آنها خطرناک بودند، اما من خطر داشتم و من بسیار ترسناک بودم تا چنین کودک پیچیده ای بگیرم، من وحشت زده بودم که نمی توانستم با او مقابله کنم، دردناک و بیمار ...

در شب، من از رویاها رویایم، که من او را رها کردم، و من بسیار سخت بود که او را نگه داشتم - او خیلی چلپکی بود! یک هفته پس از شروع کار من، تمام خانواده با آنفولانزای بیمار مبتلا به آنفلوآنزا شدند، پس هر کس سقوط کرد و یونی. من به او علاقه داشتم، و قلبم "به او" به او گفت. با توجه به بهبود او، تمام دانش آموزان و دانش اولیه روانشناسی و آموزش و پرورش، من شروع به استفاده از یونی از معمول، غم انگیز و بی تفاوت به کل دولت کردم. من فقط خیلی متاسفم!

من به طور مداوم به کودک صحبت کردم، او را به اسباب بازی های مختلف، اشیاء از وضعیت، به توجه خود را به پدیده طبیعت، به همه چیز را با صدای بلند. تلاش برای کمک به او، من کمک کردم و خودم - به عنوان یک کودک، زبان را با "Azov" یاد گرفتم. او این آهنگ ها را تدریس کرد، صحنه هایی را در مقابل او از سربازان یا عروسک ها بازی کرد - به طور کلی، خودش از ارتباطات قلب با کودک لذت می برد، احساس نمی کرد، اما تقریبا یک عضو خانواده.

من نمی دانم دلیل این که چرا دوره های برخی از فرآیندها در بدن کودک طبیعی است، تلاش های من به میوه، و همچنین می تواند اقدام، اما به زودی جاناتان به طور قابل توجهی تغییر کرد. برای اولین بار در زندگی او، زمانی که او یک سال و یک ماه بود لبخند زد. من فقط به خیابان رفتم، او در صندلی چرخدار نشسته بود. این امر توسط پرستار سابق خود، جوان و لبخند اسرائیل نزدیک شد (او به مدت سه ماه با او کار کرد، سپس به ترک زایمان رفت)، چند کلمه به من رفت و به طور ناگهانی به تعجب اشاره کرد:

- نگاه کن، او لبخند می زند!

جونی به ابرها نگاه کرد و یک نیمه نور به لب هایش رفت.

- من اولین بار را می بینم که او لبخند زد! - دختر را دریافت نکردم این لبخند تصادفی نبود یونی شروع به لبخند زدن برای بستن مردم، خنده در کارتون مورد علاقه در مورد پنگوئن، به طور کلی، شروع به لذت بردن از زندگی! به زودی مادرش به من گفت:

"من مجبور نیستم با شما صحبت کنم، اما ما از شما سپاسگزاریم." پس از همه، یونی برای اولین بار در زندگی خود لبخند زد، تنها زمانی که شما شروع به انجام آن با او می کنید!

من به یاد نمی آورم آنچه را که پاسخ دادم، اما من در مورد خودم فکر کردم: "چرا شما نباید صحبت کنید؟"؟ می ترسم که بلند شوم یا چی؟ پس از همه، اگر شما می دانید آنچه شما از شما قدردانی می کنید، هنوز سعی می کنید! " کمی بیش از یک سال گذشت برای بچه، من خیلی نگران نبودم، کودک به وضوح از لحاظ جسمی و روان شناختی تقویت شده است، متوقف شد "نورد" در گریه، به سرعت فرار کرد - بسیار خنده دار، مانند چارلی چپلین، جوراب به سمت خارج. او هنوز پیشنهادات گفتاری نکرده است، فقط برخی از کلمات، هر چند همه چیز را درک کردم. با این کار، ما مشابه بودیم - چند بار من نمی توانستم احساساتم را بیان کنم یا نظر شما را بیان کنم، محدود به سهام واژگان ضعیف! پیچ و تاب از طبیعت، تنها در اسرائیل من آموختم که سکوت کنم ...

یک بار در شب من در یک کالسکه به یک خانه نزدیک خوش شانس بودم، برای دیدار مادربزرگم، خواهر او در این نزدیکی بود. برای دیدار با ما یک زن با یک سگ در یک لیوان بود.

- نگاه کن، یونی، چه سگ بزرگ! - من به کودک گفتم

- و این چه کسی این، دختر یا پسر است، نمی دانم؟ - خواهر خود را به شدت تکان داد.

و نه از دست دادن، اضافه شده است: "و من می دانم، این یک پسر است - شما می بینید، او چنین" Boulev "بزرگ است.

من با یک کودک روشنفکر موافقت کردم، و ما ادامه دادیم. در ورودی، ما به اینترکام دعوت کردیم، مادربزرگ به ما افتتاح شد، ما رفتیم، به آسانسور رفتیم و به طبقه هفتم رفتیم. باید گفت که در خانه، که توسط یک عموم مردم نسبتا ثروتمند ساکن است، به دلایلی آسانسور "Dopoveta Times" بود - یک کابین رانندگی کرد و درب بی حرکت باقی ماند. مادربزرگ شکایت کرد که ساکنین درخواست های طولانی نوشته شده برای جایگزینی آسانسور به مدرن و ایمن، اما پاسخی وجود نداشت.

و بنابراین، نگه داشتن یک کالسکه برای دسته، به طور ناگهانی متوجه شدم که چرخ از کالسکه بین کابین و درب تنگ می شود. یونی در کالسکه خشک شد، او بسته شد - او دوست داشت تا اخیرا کمربند را ببندد. قلعه به مدت طولانی "آواز خواندن" و نا محدود شده است، اما در آن لحظه من توانستم بند از کالسکه را از دست بدهم و کودک را از او بچرخانم. و در زمان - چرخ در چشمک زدن به طور کامل سفت شد، تقریبا به صندلی. این وحشتناک است که فکر می کنم اگر وقت نداشتم که یک کودک بگیرم ... آسانسور بین طبقه بالا بود. ما با کودکان کابین خلبان قفل شدیم. خارج از نویز افزایش یافت. شروع به ضربه زدن به درب آسانسور کرد.

- iRite، زنده هستی؟ چی شد؟ - ما صدای شغلی مادربزرگ را شنیدیم.

- چرخ بین درب و آسانسور گیر کرده است! - من فریاد زدم و اضافه کردم، اما بچه ها خوب هستند!

- میترسم! - دختر را فریاد زد، و شروع به گریه کرد. - من می خواهم از اینجا بیرون بروم

نگاهی به او، زور و یونی. وحشت در من افزایش یافت، اما به طور ناگهانی من خودم را گرفتم:

- بچه های من، آرامش! - به نظر می رسد که من توانستم آن را سرگرم کنم، - به زودی ما درب ها را باز می کنیم، و در حال حاضر، ببینید آنچه من دارم! و، نشستن بر روی زمین، نگه داشتن زانوها جونی، من با دستم بر روی زمین ریختم، دعوت او را به نشستن خواهر.

- یک بار! - و من از مجموعه کیف دستی از مارکر، که تنها بچه را امروز خریدم، و مامان از آنها خواسته بود که آنها را به مادربزرگش اختصاص دهد

- دو! - و از کیسه به نظر می رسد مداد رنگی رنگی، اسباب بازی هایی که ما به هر پیاده روی رفتیم. همچنین یک نوت بوک وجود داشت که در آن من کلمات غیر قابل درک را در عبری ثبت کرده ام تا معنی آنها را در فرهنگ لغت ببینم.

- سه! "و من دو لالیپه بزرگ کردم، پس از شام در مادربزرگ وعده داده ام." چه شادی، این همه این بود که در آن لحظه در کیسه من بود! من شروع به گرفتن بچه ها کردم، نقاشی های مختلف و نقاشی های همراه با داستان های پری را طراحی کردم. سپس ما شروع به بازی صحنه های اسباب بازی کردیم، دختر به سرعت از بین رفت و شروع به صحبت برای عروسک کرد، من آن را با تمام شور و شوق بازی کردم، و جاناتان حتی راه می رفت، دستان خود را از دست داد. تمام دانش فولکلور کودکان در عبری ظاهر شد، دقیق تر، من در حافظه من در این آسانسور شکست! به طور دوره ای، مادربزرگ در درب گفته شد و پرسید:

- Irite، چطوری؟

- خیلی خوب! - من با خوشحالی و با صدای بلند جواب دادم، ما به دنبال اینجا هستیم و بازی می کنیم!

بهتر خواهد بود اگر او دست نخورده بود - پس بچه ها از بازی پریشان شدند و شروع به خفه شدن کردند، مایل به بیرون رفتن بودند، و من به آنها گفتم که یک ماشین بزرگ به ما می آید، که امدادگران جسور و شجاع می آیند، آنها ما را ستایش خواهند کرد و از ما عکس می گیرند! و اجازه دهید من این نجات را قرعه کشی کنم؟ و کودکان با توجه به علاقه، به عنوان من یک "نجات دهنده" را پس از دیگری قرعه کشی، ماشین خود را قرعه کشی، جاده با درختان در طرف و انواع چیزها ...

ما با خلاقیت بسیار جذاب بودیم که درب آسانسور به طور غیر منتظره ای برای ما باز کرد. طبقه بالا یک مادربزرگ پر زرق و برق دار، همسایگان هیجان انگیز و خود نجات دهنده خود را - یک مرد قوی در شکل بود. مادربزرگ نخل خود را به لب هایش فشار داد، همه آنها به تصویری که توسط او باز شده بودند نگاه کردند - پرستار بچه ها و کودکان بر روی زمین نشسته اند، دستگیره های پرخطر سکته مغزی را از دست می دهند و کل کف با اسباب بازی ها و ورق های دست نوشته ای پوشیده شده است .

- آفرین! - با احساس گارد محافظ گریه کرد و آن را تحویل داد، - اینجا بیا! من به پاهایم پشیمان شدم و اولین جونی را به او دادم، سپس خواهر کوچکش. خروج از آسانسور در سطح قفسه سینه من بود، و من برای دست ها کشیده شدم. همه ما در اطراف ما در سایت رفتیم. مادربزرگ بچه را بوسید، دستانش را برداشت، سپس او نوه خود را به او فشار داد:

- خدا را شکر، خدا را شکر - او گفت و، بالا بردن چشم های گریه خود را بر روی من، گفت: "Irit، شما چنین خوبی انجام شده، بچه ها را گرفت! شما تقریبا یک ساعت آنجا را دیده اید! این سرویس آسانسور چنین غیر تاریخی است! "

در اینجا، جاناتان کوچولو به چهره مادربزرگش تبدیل شد و به وضوح و اولین بار خود را در زندگی خود با پیشنهاد منزوی نامید:

- بابا، ما یک سگ را دیدیم، او چنین "Bul-Boule" بزرگ دارد! می گویند مادربزرگ گیج شده است - این بدان معنی نیست که چیزی بگوید. در دوم بعدی، او شروع به گریه دوباره و خنده در همان زمان. من همچنین کاشتم - تنها در حال حاضر من واقعا ترسناک بودم زمانی که دیدم یک کالسکه استرالیا از آسانسور خارج شد.

"و اگر پاهای کودک آن را سفت می کنند؟" - این فکر آمد، و به وضوح دید که چه اتفاقی می افتد، من خسته شدم، پاهایم پیوستند. من به طبقه افتادم و پایین کودکان در حال حاضر از پایین مطرح شده بود، که هیچ چیز را مشکوک نیست، و با صدای بلند بیش از آسانسور غیر کار ...

پس از ماجراجویی در آسانسور، جاناتان "دهان را نشان داد" و بدون سکوت گفت، حتی موفق به یادگیری چند کلمه در فرانسه (پدر و مادر او دعوت به کار در فرانسه، و آنها به تمام خانواده آموختند). مادربزرگش، که قبلا به من اعتقاد داشت، پس از آنچه که به پرستار پررنگ، اعتماد کامل و پس از ترک فرزندان، گاهی اوقات دعوت به بازدید از چای و در مورد زندگی خود را در خارج از کشور دعوت شد. من به علاقه گوش فرا دادم و از گفتگو با علاقه حمایت کردم، زیرا در ذهن من، من نیز یک "پیشرفت" زبان شناختی داشتم!

یک سال بعد به روسیه بازگشتم. 15 سال گذشت، جاناتان را در یکی از شبکه های اجتماعی پیدا کردم. دانش آموز من بزرگ شد، بالغ شد، و او یک لبخند فوق العاده است. او در ارتش دفاع از اسرائیل خدمت می کند، و من بسیار خوشحالم که "من" یونی به نظر می رسد همه چیز خوب است!

ادامه مطلب