من متوقف شدم فریاد زدم بر فرزندانم، و پشیمان شدم که قبلا این کار را نکردم

Anonim

همه ما در مورد فرزندانمان خوب هستیم. برای این یک لیست بزرگ از عذر خواهی وجود دارد. از یک روز دشوار تا کانون های تربیتی (آنها می گویند "، پدربزرگ ها فریاد می زنند، و من هنوز یک کمربند وجود دارد). اما این همه توجیه ضعیف است. به محض اینکه شجاعت به اعتراف به ضعف خود، سایه خود را پیدا کنید، آنها را با بچه های بی دفاع کمی آسیب برسانید، شما واقعا متوقف می شوید و راه هایی را برای ارتباطات عادی و موثر با آنها پیدا کنید. تمام زندگی درونی شما به صورت کیفی به عنوان سحر و جادو تغییر خواهد کرد. من شوخی نمیکنم. این برای من اتفاق افتاد

من متوقف شدم فریاد زدم بر فرزندانم، و پشیمان شدم که قبلا این کار را نکردم 19294_1

فرزندان من هنوز کوچک هستند، قدیمی ترین ده سال است، اما بسیاری از زندگی آنها آنها را نادیده گرفتم. نه اعتقادات همسرش کمک نکنند و نه پیاده روی روانشناسان. من برای هر کسی که رفتم را در رفتار خود تغییر دادم فریاد زدم و من را به هاریم آوردم بسیار آسان بود. در حقیقت، من با کودکان ارتباط برقرار نکردم، اما به طور مداوم به آنها سفارشات و تقریبا بلافاصله در رنگ های بلند، مانند ارتش توزیع شد. با کوچکترین نافرمانی، تاخیر یا اجرای نادرست این دستورات در این دوره تهدیدی بود: "شما در حال حاضر بازجویی!"

سخت ترین چیز برای من به عنوان یک بزرگسال و یک فرد فیزیکی بسیار قوی این بود که اعتراف کند که مسئولیت سریع و تحریک سریع آنها در کودکان ضعیف ضعیف تغییر می کند. آنها می گویند، آنها برای آنچه که من با آنها عصبانی هستم سرزنش می کنم. هنگامی که من این را متوجه شدم، نه برای انتقال کلمات، همانطور که شرمنده بودم.

بینش دوم بدتر بود: من فرزندانم را از دست می دهم. چگونه پدر من فضای خالی برای آنها بود. کسی: یک عمو وحشتناک، یک مرد سختگیرانه، اما نه پدر. نه فردی که می خواهد با بدبختی یا احساس اول، نه شخصی که به دنبال مدافعان، راحتی و عشق است، بیاورد. من هر روز، با هر منبع اعتماد فرزندانم را از دست دادم و تمایل آنها به بازگشت به من ...

من به یاد دارم که چگونه از این تفکر در اواسط شب بیدار شدم و تا صبح نمی توانستم بخوابم، به طور غیر منتظره و در جزئیات خودم را از طرف دیدم. از این روز همه چیز تغییر کرده است اما این تصور فوری نبود. بنابراین، البته این اتفاق نمی افتد. ناخودآگاه من را برای چند ماه آماده کرده است.

شاید این اتفاق افتاد زمانی که کتاب گوردون نیوفلد را دریافت کردم "فرزندان خود را از دست ندهید. چرا والدین باید از همتایان مهم تر باشند. " من منتظر یک کودک از یکی از محافل بودم، و این کتاب در لابی برای والدین من قرار داشت. از هیچ چیز برای انجام این کار تصمیم گرفتم آن را استخراج کنم. افکار که موفق به یادگیری برای آن نیم ساعت کوتاه، شروع به تعمیر چیزی در من. سپس من خریدم و تمام افکار دیگر از این کتاب را بخوانم.

من نمی توانم بگویم دقیقا بازگردانده شدم اما متوجه شدم که تمام این سالها به عنوان یک پدر، اشتباه فکر کرده اند. من اعتقاد داشتم که از آنجا که من یک پدر و مادر هستم، پس من رئیس هستم، و فرزندانم به سادگی موظف به گوش دادن به من و انجام تمام درخواست های من از اولین بار. هرچه بیشتر در مورد آن فکر کردم، بیشتر احمقانه خودم به نظر می رسید. کودکان فقط افراد کمی با تجربه زندگی بسیار کوچک هستند و این فقط یک غیر داخلی بود.

برای بهتر شدن به کودکان افکار و درخواست های خود، ما باید آنها را یاد بگیریم و نه ما. شما باید به معنای واقعی کلمه بر سطح خود سقوط کنید و به نظر آنها به جهان نگاه کنید. به معنای واقعی کلمه، به زانو زده شد، به طوری که چشم ما در همان سطح بود. تماس های چشمگیر پایه ای برای گفتگو خوب است. قبل از درخواست چیزی، من الان برای لحظه ای که می توانم به فرزندم نگاه کنم، منتظر بمانم ... خیلی ساده است. اما این فرمت ارتباطات را تغییر می دهد.

من متوقف شدم فریاد زدم بر فرزندانم، و پشیمان شدم که قبلا این کار را نکردم 19294_2

و اگر تماس بصری پایه ای برای گفتگو خوب باشد، پس از آن لمس مبنایی برای محبت است. شما می توانید به آرامی دست خود را لمس، سکته مغزی مو، به دست آوردن. لبخند، به چشم نگاه کنید و بگوئید چه چیزی برای شما مهم است. اما قبل از گفتن چیزی مهم، آنچه کودک باید از شما اطاعت کند، چند دقیقه توجه را به او داده است. او همیشه در انتظار مشارکت شما در زندگی خود است. بپرسید، در مورد بازی که در حال پخش است، بپرسید؟ اگر میخواهید با او بازی کنید، خوشحال خواهد شد. درخواست احترام به وقفه و انجام کاری با شما نیز.

در مورد خودتان فکر کنید: ما خیلی دلپذیر هستیم که نزدیک به کسانی باشیم که از ما قدردانی می کنند. ما چیزی را برای کسی که صادقانه درک می کند چقدر درک می کند، چیزی را به خوبی درک می کنیم و مهم است. کودکان به همان شیوه فکر می کنند. کودکان را نشان دهید که از آنها قدردانی می کنید و منافع خود را احترام می گذارید، ممکن است: برای نشان دادن علاقه به بازی ها و کلاس های خود، در آنها شرکت کنید. ده دقیقه وقت خود را - و یک مخزن کودک در یک کودک پر شده است، او خوشحال است، او آماده است تا شما را خوشحال کند.

این یک نقطه است.

یکی دیگر از نکات مهم این بود که من نیاز به تغییر تفکر من داشتم. من یک نوع کنترل از تفکر دارم بسیار سخت است که با او زندگی کنیم، زیرا کنترل همه چیز را در جهان، به ویژه سایر افراد غیرممکن است. و واقعا می خواهم به محض اینکه چیزی از کنترل خارج شد، دلیلش را از دست دادم و سعی کردم با افزایش صدای غالب من با افزایش صدای، به طوری که من شنیدم.

وقتی شروع به تجزیه و تحلیل احساساتم کردم، متوجه شدم که من شروع به بحث با کودکان جوان کردم، به شرط اینکه این مسئله زندگی و مرگ برای من بود. به من، به طور کلی، لازم بود که درست کار خود را ثابت کند، زیرا این رقبای کوچک با من موافق هستند، رهبری و من را به رسمیت می شناسند. بله، آن را در طبیعت بشر گذاشته شده است. اما من یک مرد بزرگسال هستم که می تواند بر چالش های لنفاوی خود غلبه کند. هنگامی که شما شروع به فکر کردن درباره ماهیت احساسات خود می کنید، شروع به مدیریت آنها می کنید. این به همان اندازه دشوار نیست که ممکن است به نظر برسد. شما فقط باید کمی تمرین کنید.

هیستری و نافرمانی تنها بخشی از زندگی است و مبارزه با آنها معنای آن نیست. کودکان تقلید کننده های کوچک هستند. آنها به ما نگاه می کنند و تمام اسکریپت ها را برای ما تکرار می کنند. پدرم نیز یک شخصیت مستبد در رابطه با من بود، من به مادرم گفتم، اما ذهنم این را به یاد نمی آورد، وقتی پنج ساله بود، فوت کرد. شاید ناخودآگاه را به یاد بیاورد. و این شامل این سناریوی رفتار پدر بود، در واقع - تنها کسی که من دیدم دیدم ... من نمی خواهم بچه هایم را با چنین پدران ببینم. این وحشتناک است. این فکر من را به قانون سوم رفتار فعلی خود منجر شد.

او رفتار می کند که من آنها را دوست دارم رفتار کنم. آیا می خواهید بچه ها به شما گوش دهند؟ آیا به خودتان گوش می دهید؟ شنیدن؟ آیا می خواهید آنها را در میان خود دوست داشته باشید؟ و چگونه با برادرم رفتار می کنید، همسر من، والدین؟ ..

زندگی یک خیابان با یک جنبش دوجانبه است. و بالا بردن کودکان نیز. ما همه یکدیگر را یاد می گیریم. کودکان نیز ما را افزایش می دهند. به همین ترتیب، به طور متناقض است، اما بچه هایی هستند که ما را رشد می دهند و به سطح جدیدی از درک این زندگی می روند. که در آن دیگر نمیخواهد صدای را بالا ببرد، اما من فقط می خواهم زندگی کنم و از لحظه لذت ببرم. من فقط یک چیز را پشیمانم که قبلا این را درک نکردم.

همچنین ببینید:

  • "برای کودکان زندگی نمی کنند": مادران به اشتراک گذاشتن راهنمایی هایی که به آن کمک نمی کند.
  • من شروع به پرورش کودکان به عنوان کیت میدلتون کردم، و در حال حاضر ما (تقریبا) یک خانواده فریاد نیست

منبع

ادامه مطلب