اسلحه

Anonim
اسلحه 12255_1

حسادت در روستا همیشه خیلی زیاد بود ...

عمه ریتا زشت بود او در آپارتمان ما زندگی می کرد. او با هیچکس دخالت نکرد: هرگز گریه نکردم و صدمه ندید. اما زمانی که صبح او در راهرو آپارتمان سه خوابه ما ظاهر شد، هر کس، حتی یک گربه را ناراحت کرد. به هر حال، او اغلب بر روی قفسه سینه خوابیده بود، و او صمیمانه معتقد بود که او "بیماری او را می گیرد". اگر چه، چه بیماری او مجبور بود، من غیر قابل درک بود.

او چند ساله بود، من در آن زمان نمی دانستم، من خجالت زده بودم (به نوعی از یک زن پرسیدم، من فکر می کنم جوان، اما با دندان های طلایی، مانند یک پیرمرد، چند ساله بود. آن شب من در گوشه ایستادم برای رفتار نامناسب)

در این ریتا هیچ موی نیمی وجود نداشت. حتی قبل از بازنشستگی، او در محل ساخت و ساز کار کرد: من زباله های ساختمانی را حمل کردم، دیوارها را نقاشی کردم. هنگامی که پیتر پاولوویچ یک شیشه باز را با رنگ بر روی جنگل ها گذاشت. در مورد پرونده، همان بانک عمه را به سر می برد. در ابتدا سر بنزین صابون بود. سپس چیز دیگری. به عنوان یک نتیجه، مو با رنگ خشک بر روی آنها مجبور به سقوط با قیچی مانیکور. شایعه، عمه ریتا گریه کرد. از آن زمان، پیتر پالوویچ، او "سنگ کوچک" را نام برد. و من نمی فهمم چرا فقط چشم ها.

پوست مانند یک پرچم خرد شده برای پخت بود. پوست نرم است، با موها، مثل من، عمه وجود نداشت. دقیقا این مقاله بود! من همه چیز را تصور کردم: "من این مقاله را برای قیچی می گیرم، نگاهی به آنچه در داخل. اما به دلایلی حدس می زنم که آنها مرا سرزنش می کنند و طرح من را برآورده نمی کنند.

که قبل از مسئولیت های عمه ریتا، تقریبا هیچ وجود نداشت. او در آشپزخانه در آشپزخانه زندگی می کرد. مادرش زیر میز خود را قرار داد: او از روستا گرفتار شد. گاهی اوقات یک گربه روی آن خوابیده است. در قفسه سینه، گنجینه های زیادی وجود داشت: یک گردنبند با سنگ های آبی بدون یک چشم، دستمال توری سفید (به دلایلی سخت). یکی دیگر از لباس های سفید بود، که در آن عمه ازدواج کرد.

هنگامی که او داستان او را به من گفت، من خودم را یک عروسی تصور کردم، که برای عروس خود منتظر نیست و برای او آمد، آن را به دست آورد، آن را به دست خود حمل کرد و آن را به دفتر رجیستری برد. اما این خیلی بود.

این عمه صبح لباس را تکان داد. بسیار، توری، سفید لبنی، همانطور که او خود را صحبت کرد. و نوعی حماقت منحرف شده! آهن در پارچه باقی مانده است - یک لکه قهوه ای بر روی پودول.

"امضای وفادار به تاسف آور"، فکر کرد، هنوز Ritka و آن روز از خانه نبود.

او مطمئن بود که او خوب عمل کرد. اما زمانی که تمام دوستانش قبلا زایمان شدند، متوجه شدم که او صاف شده است. حسادت در روستا همیشه زیاد بود.

از آن به بعد، عمه ریتا به تنهایی زندگی کرد. کودکان، گربه ها دوست داشتند، گاو را نگه داشتند. هنگامی که همه چیز در همه، مادر او را به اینجا آورد، به ما، - برای تبدیل شدن به بیشتر.

ادامه مطلب